سخت،آسان

من سر انجام تمام داستان های تلخ شدم.همه ی"افسانه"های غیر قابل باور عشقی!همه ی آنچه هیچ کس تصور نمی کند کسی پس از رخدادش زنده بماند.اما مردن همان قدر که آسان است،سخت هم هست!سخت و دور!

ذات خراب!

تنهایی در ذات آدم هاست.فرقی نمی کند دور یک آدم تنها پر از دوست خوب باشد یا نباشد،فرقی نمی کند کسی دلبسته اش باشد یا نباشد،تنهایی جایی درون آدم لانه می کند.یک جایی که خود آدم هم نمی داند کجاست و فقط گاهی درد می کند.

شوخی

هیچ"شوخی"نیست که از یک فکر" جدی" سرچشمه نگرفته باشد.و من چه قدر زیاد "شوخی "می کنم!

مژگان

یک روز معمولی بود که با مژگان آشنا شدم.از همان روزهایی که آدم حوصله ی خودش را هم ندارد.قبل تر هایش در فیسبوک جزو دوستانم بود،و من فقط می دانستم دختر خوشگلیست که فلسفه زیاد می بافد!یک بار هم برایش چند صفحه کتاب اسکن کردم.همین.

اما در آن روز معمولی،از پشت همین صفحه ی تکراری،صدای مژگان،به من فهماند که این دختر خوشگل،بی دلیل نیست که فلسفه زیاد می بافد!نقش من در زندگی مژگان شد مثل نقش تقویم رومیزی!

مژگان به من می گوید که مثل همه نیستم.و من با خودم فکر می کنم مگر"مثل همه"اصلا وجود دارد؟اصلا مگر می شود"مثل همه"بود؟

نقش "مژگان"حالا در زندگی من مثل یک دوست است.یک دوست که فلسفه زیاد می بافد!یک دوست که دوست داشتنیست.

مهر پدری

"تو خیلی زشتی"

"صدای خیلی بدی داری"

"مگر کسی چشمش کور شود که با تو ازدواج کند!"

این ها سهم من از مهر پدری هستند!