دست هایت...

دنیای من بین بازوان تو خلاصه می شود،در همان لحظه ای که دستت را بین موهایم حرکت می دهی و من هر بار دوباره عاشق می شوم...

دل تنگی

دلم برای روزهایی که بدون بوسه شب نمی شدند ،تنگ شده.برای روزهایی که اسمم را با جان صدا می کردی.برای روزهایی که دوستم داشتی دل تنگم.

این روزها کنار تو دیگر عشق را حس نمی کنم.کنار تو دیگر آن آدمی نیستم که می توانست خورشید را هم فتح کند،این روزها از تو می ترسم.از تو که با تغیّر نگاهم می کنی و با چشمهایت به موهایم اشاره می کنی.از تو که دستت را دور کمرم حلقه نمی کنی و با فاصله از من حرکت می کنی،از تو که ماه هاست جمعه ها قبل از من بیدار نشده ای.

این روزها را به امید بازگشتت شب می کنم،دلم برایت تنگ شده.نکند دیگر هیچ وقت برنگردی...