شوهر!

نمی دانم چه شد که یکهو یادم افتاد چقدر دوست داشتم شوهرم ورزشکار و شاعر باشد!یادم افتاد که خیلی دلم می خواست شوهر کنم و اصلا فکرش را نمی کردم 25سالم تمام بشود و مجرد باشم چه برسد به اینکه سی ساله باشم و دیگر اصلا یادم نیاید شوهر کردن را دوست داشته ام!

در سی سالگی فقط باید حواسم را جمع کنم کاری نکنم بگویند چون ازدواج نکرده عُقده ای شده,باید حواسم را جمع کنم که وقتی آقای همکار با شور و شعف واسطه می فرستد و پشت بندش خودش می آید و ازمن می پرسد" اصلا شما قصد ازدواج دارید؟"محکم بگویم نه!اگر با لبخند بگویم فکر می کند دارم ناز می کنم,مثل یک دختر 18ساله!

در سی سالگی باید حواسم باشد وقتی ناگهان مورد توجه جماعت ذکور قرار می گیرم متین و با وقار و با حفظ احترام و ادب به دور از هر نوع توهینی  مجابشان کنم که به دردشان نمی خورم,مبادا دلشان بشکند!

قبل ترها دوست داشتم شوهرم شام بیرون مهمانم کند,گاهی برایم گُل بخرد,اهل شیرینی باشد,حوصله داشته باشد سینما برویم و دلش برایم پَر بکشد,دوست داشتم عزیزِ دلش باشم,روزی چند بار از محل کارش برایم پیام بفرستد و تلفن کند,حالا اما نمی دانم چه جور شوهری می خواهم,اصلا مگر من شوهر می خواهم؟!!

اصلا مگر کسی هست که بتوانم بخواهمش و او هم مرا بخواهد؟در بهترین حالت می توانم با معادلات اقتصادی و اجتماعی و البته سیاسی یک شریکِ زندگی در حد متوسط داشته باشم,که اسمش را هرچه هم بگذارند,من نمی خواهمش,حتی اگر ورزشکار و شاعر باشد!

رویا

دلم کمی آرامش و رضایت می خواهد.هوس کرده ام کمی مال خودم باشم.شاید جایی بسیار دورتر از اینجا...